قدمت
ترجمه را میتوان همزمان با پیدایش زبان دانست. برای سنجش ترجمه ترازویی مجازی لازم
است، بنحوی که بتوان سنگ های مختلفی در کفه ای گذاشت و بر اساس آن ترجمه را مورد
ارزیابی قرار داد تا وجوه متعدد ترجمه، تا حدودی، مشخص شود. در میان اصول لازم
الرعایه در ترجمه، میتوان به حقیقت غیر قابل انکار «عجله کار شیطان است» اشاره کرد
که تبعیت از آن موجب ایجاد ترجمه های بازاری غیرقابل قبولی خواهد شد، ولی، مسلمآ،
ناشران سود جو به منافع دلخواه خود خواهند رسید. ترجمه کتاب
های «هاری پاتر» و امثال آن از
همین اصل تبعیت کرده است. حال قصد دارد یک صفحه از ترجمهء کتاب پرفروش 'A Thousand Splendid Suns' نوشتهء خالد حسینی امریکایی
افغانی الاصل را که توسط حد اقل پنج مترجم
بزبان فارسی ترجمه شده است، مورد ارزیابی قرار دهد. اول لازمست که مختصری در باره
نویسنده بیان داشت. میگویند: <خالد بسال 1965( 1344) در
افعانستان متولدشد. پدرش کارمند وزارت خارجه افغانستان بود. پس از سرنگونی محمد
ظاهرشاه، 1976(1355) ، پدر خالد
به سفارت افغانستان در پاریس منتقل گردید. در این هنگام خالد قریب به 10 سال داشت. در
پاریس، پدرش بسال 1980 تقاضای
پناهندگی بامریکا کرد. خالد در سال 1984 (1363) دیپلم
دبیرستان گرفت و وارد دانشگاه «San Jose»
شد و لیسانس بیولوژی دریافت کرد و سال 1993(1372) دکتر در طب شد. اینک در سازمان ملل مشغول بکار است. قبل از
انجام تجزیه و تحلیل، ضروری میداند که بخش کوچکی از متن اصلی و ترجمه را بدون هیچ اظهار نظری منتشر نماید.
متن
انگلیسی یک صفحه از کتاب 'A
Thousand Splendid Suns' بقلم خالد حسینی امریکایی افغانی تبار:
It's
the whistling," Laila said to
Tariq, "the damn whistling, I hate more than anything."
Tariq
nodded
knowingly.
It
wasn't so much the whistling itself, Laila thought later, but the seconds
between the
start
of it and impact. The brief and interminable time of feeling suspended. The not knowing. The waiting. Like a
defendant about to hear the verdict.
Often
it happened at dinner, when she and Babi were at the table. When it started, their heads snapped up. They listened to the
whistling, forks in midair, unchewed food
in their mouths. Laila saw the reflection of their half-lit faces in the pitch-black window, their shadows unmoving
on the wall. The whistling. Then the blast, blissfully elsewhere, followed by
an expulsion of breath and the knowledge that they had been spared for now while somewhere
else, amid cries and choking clouds of smoke, there was a scrambling, a
barehanded frenzy of digging, of pulling from the debris, what remained of a
sister, a brother, a grandchild.
But
the flip side of being spared was the agony of wondering who hadn't. After
every rocket blast, Laila raced to the street, stammering a prayer, certain that, this
time, surely this time, it was Tariq they would find buried beneath the rubble
and smoke.
At
night, Laila lay in bed and watched the sudden white flashes reflected in her
window.
She
listened to the rattling of automatic gunfire and counted the rockets whining
overhead
as the house shook and flakes of plaster rained down on her from the ceiling.
Some
nights, when the light of rocket fire was so bright a person could read a book by it,
sleep
never came. And, if it did, Laila's dreams were suffused with fire and detached
limbs
and the moaning of the wounded.
Morning
brought no relief. The muezzin's call for namaz rang out, and the Mujahideen
set
down their guns, faced west, and prayed. Then the rugs were folded, the guns loaded, and the
mountains fired on Kabul, and Kabul fired back at the mountains, as Laila
and the rest of the city watched as helpless as old Santiago watching the sharks take
bites out of his prize fish.
ترجمهء همین متن {
ظاهرآ پنج مترجم این کتاب را بفارسی ترجمه کرده اند که فعلآ اسم مترجم متن زیر
محفوظ باقی می ماند.}
لیلا به طارق گفت: «از این فش
فش از این فش فش کوفتی بیشتر از همه
چی بدم می آید.»
طارق سری از روی دانایی تکان داد.
بعدها
لیلا فکر می کرد زیاد هم خود فش فش نبود، بلکه چند ثانیه بین شروع فش و فش و
انفجار بود. زمان کوتاه کشدار پر از تعلیق. دم ندانستن. انتظار. مثل
متهمی در انتظار شنیدن حکم.
اغلب سر شام بود، وقتی او و بابا پشت میز بودند. وقتی شروع می
شد، سرشان به دوار می افتاد. چنگال در میانهء راه، غذای نیم جویده در دهان، به صدای فش فش گوش می دادند. لیلا عکس چهره نیم روشنشان را در جام پوشیده از پارچه سیاه پنجره و سایهء بی حرکت
خودشان را روی دیوار می دید. فش فش ممتد. بعد ترکش، خوشبختانه در جای دیگر، به دنبال آن بیرون
دادن پر صدای نفس و
دانستن اینکه این دفعه بلا بر سرشان نازل نشده، حال آنکه جای دیگر، در میان
فریادها و ستونی از دود خفقان
آور،چهار دست و پا بالا رفتن
بود، جنون دست خالی کندن و
بیرون کشیدن آنچه از خواهری، برادری یا نوه ای به جا مانده از لابه لای آوار بود.
اما روی دیگر جان به در بردن این
پرسش آزاد دهنده بود که چه کسی قربانی شده است. پس از انفجار هر موشک لیلا که با لکنک زبان دعایی می خواند به خیابان می دوید و یقین داشت
که این بار، بی برو برگرد این بار، طارق است که زیر آوار و دود آن می ماند.
شب ها لیلا در بستر دراز می کشید و به برق سفید ناگهانی که در پنجره منعکس می شد، نگاه می
کرد. به تتق تتق
مسلسل ها گوش می داد و زوزه موشک ها را بالای خانه می شنید و بعد خانه می لرزید و تکه های گچ از سقف می بارید. بعضی شب ها که نور موشک
چنان شدید بود که می شد در پرتو آن کتاب خواند، خواب از سرش می پرید. اگر هم خوابش
می برد کابوس هایش مالامال از آتش بود و اعضای قطع شده و ناله مجروحان.
صبح آسودگی به بار نمی آورد. ندای مؤذن
برای نماز طنین می انداخت و مجاهدین سلاح هاشان را زمین می گذاشتند و رو
به مغرب نماز می گزاردند. بعد سلاح ها را پر می کردند و
از کوهستان به سوی کابل تیراندازی می کردند و کابل به سوی کوهستان. در این بین
لیلا و دیگر شهر نشینان در مانده تماشا می کردند، همان طور که سانتاگوی پیر شاهد بود که کوسه ها ماهی بزرگش را تکه
تکه می کنند و می خوردند.
{تجزیه و تحلیل در مراسلهء بعدی}
|